آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

بسم الله...
هر آنچه که می خوانید از دلخوشی های از دست رفته و به دست آورده ی من است
......
تنها نویسنده ی وبلاگ خودم هستم!
https://twitter.com/Z_hoseynitabar?s=09

دنبال کنندگان ۱۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب با موضوع «درد و دل» ثبت شده است

بچه که بودم وقتی شبا تو بغل مامان بزرگم میخوابیدم و برام قصه تعریف میکرد خیلی سخت میتونستم حواسمو جمع کنم.

چون به این فکر میکردم فرداشب نوبت دخترخالمه که بیاد پیش مامان بزرگو من چیکار کنم تا بیشتر از این لحظه لذت ببرم!

یا همیشه موقع خوردن غذاهایی که عاشقشونم ،انقدر خوشحالم از خوردنشون که نمیفهمم مزشو...همیشه هم تهدیگ رو آخر غذا نگه میدارم که مزش بمونه سر زبونم اما آخرش انقد سیرم که جا ندارم براش..

هر چی بزرگ تر شدم لذت هایی که باید میبردم غمناک تر شدن.. 

ترسناک تر شدن 

ترس از دست دادن

فهمیدم نمیتونم از چیزهایی که دوست دارم خیلی لذت ببرم..

دوست داشتن من همینقدر غمگین و ترسناکه..

کاش یه جعبه داشتم میتونستم هر چی که دوست دارمو بندازم توشو درشو قفل کنم

که دیگه نترسم

که خیالم راحت باشه که دارمشون

برای همیشه..

 

 

  • زهراسادات حسینى تبار

حال و روزم مثل شکلات های مغز دار می ماند!

غالبش شیرین میگذرد...لا به لای این شیرینی،گاهی تلخ می شود...

گاهی هم خوب..

آنقدر خوب که دوست داری ساعتها زیر زبانت نگه داری...

مبادا زود هضم شود..

زود بگذرد!

این روزها..

این پاییز..

این زمستان

یک نفر برای زندگی با تو

"زنده" می ماند..

و این تمامِ تمامِ تمامِ آن سوی قاب روزگار من است...

آن سوی دلخوشی ها..


  موسیقی حال این روزها..
 

 

 

 

  • زهراسادات حسینى تبار

  


 بیا کمى خواب به چشمانم تعارف کن

کمى نگاه به رویم بکش..

صداى نفس هایت را هم کمى کم کن,خوابم سبک شده

از وقتى که هیچ خوابى را با تو ندیدم سبک شد

گفته بودى قسمت بده ماجرا خواب ها و مکان هاست

گفته بودى بیا قبل رفتنم کمى فراموشى تزریق هم کنیم

کمى از یاد رفتن

کمى بى خیالى

گفته بودم فراموشى از من,این حس جاى خالى را که فراموش نمى شود..عادت چشمهایم که فراموش نمى شود؟

اعتراف ترس کار من نیست,ولى خیلى وقت است شاعرانه هایم ,آرام کنار گوشم زمزمه مى کند؛ بى تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است...

باور کن

اعتراف ترس ,کار من نیست .. 

  • زهراسادات حسینى تبار

زندگى رو مى شه تو سه قسمت تقسیم کرد..


یه قسمتش اینه که بهت خوش مى گذره...


یه قسمتش اینه که با مصیبت مى گذره..


یه قسمتشم مى گذره...فقط مى گذره...


....

و چه بیزار ازین سلسله تقدیر شدم...

  • زهراسادات حسینى تبار
همیشه زمانی هست برای غلیان کردن و پخش شدن

معلق ماندن

حل شدن

.....

خسته از چرخ زدن های طولانی

باید رسوب کرد

ته نشین شد

گاهی لازم است

که خود را وادار کنی

به "مرگ مجازی"
  • زهراسادات حسینى تبار

تا که خورشید قد کشید از صبح,نقطه شد باز هم سر خط رفت

مردم از دست روزشان سیرند,کاش زود تر رسد به ساعت هفت


ماه هم پشت مى کند شب را, شب صدا مى کند اتوبان را

اتوبان بند سرد زندان است,راوى سرگذشت آدمها

چنند سال است

 خوب

 مى دیدم

که زنى

 منتظر

 دم در بود

نذر تسبیح خواب

 او

 مى کرد

مومن

 چشم هاى قیصر بود!

شهر من بغض کرده مى خواهد,آب از آب هم تکان بخورد

شاید این بار فرصتى باشد,قیصر از دست کوچه ها ببرد


مثل بعضى محله هاى قدیم ..

کوچه باریک تر شود بهتر

روسرى  چفت تر شود بهتر

دوست نزدیک تر شود بهتر...

حال 

فرقى نمى کند 

گرگان

یا که تهران 

شود کمى بى تاب

من خیالم

 مدام

 آشوب است 

در پى شهرهاى 

بى مهتاب!


زهرا سادات

  • زهراسادات حسینى تبار

حالى که نیست...

۰۲
فروردين

صاحب خانه را حال خوشى نیست


محتاج کمى دعا


اندکى نظر


و باز هم دعاست...


یک دنیا صبورى محتاجم..


  • زهراسادات حسینى تبار
از جمله تناقض های زندگی آدمها همین چهر ه هاست!

این که بخندی ولی در اصل نخندی

این که غمگین جلوه بدی ولی در اصل عین خیالت نباشه و آروم باشی

در شدت عصبانیت و آرامش داشتن هم همینطوره

دیروز بعد مدت ها که با دوستان بیرون رفتیم. انصافا هم قلبا ، روحا ،جسما همه جوره بمب انرژی بودم

تو یه بحثی حرف از "حرف دل "شد.و همه اتفاق نظرشون این بود که "زهرا اصلا روحیه ی غمگینی نداره و شادو بیخیاله!"

چنان به ضرس قاطع میگفتن که جواب من فقط یه خنده ی بلند بود!

یه خنده ی بلند که اینا چی میگن؟!
  • زهراسادات حسینى تبار
کم طاقت و بی حوصله ام خرده مگیرید!
درگیر دل غم زده ام خرده مگیرید!


از هر طرفی حالت من داد زند که
چون کشتی دریا زده ام ، خرده مگیرید!


در حال و هوای امتحان ها چه کشیدم!!
من خسته و هنگ و کسلم ،خرده مگیرید!


من دلخوشی ام از همه دنیا به سفر بود
اما ز سفر دل زده ام ، خرده مگیرید!


هر صبح به اینکه چه کنم تا که شود شب
شب ها چو سگ خانگی ام* ،خرده مگیرید!


یک حالت بی سابقه و سِر شده ام چون
در حسرت ترم درسی ام ،خرده مگیرید!


هر چند دلم با همه خوب است ولی من
دنبال کمی فاصله ام ،خرده مگیرید!


ــ منظور خیلی بی اعصاب تشریف دارم!


پ.ن: خیلی سعی میکنم وبلاگمو از غمناکی در بیارم...ولی خب همینی که هست!




  • زهراسادات حسینى تبار

عادتمان همین بوده...!

که در پس هر حادثه اى

کمر خم کنیم و هر چه بار و خرابى هست پشتمان سوار شود

و آن گاه قامت راست کنیمو از سنگینى این بار له شویم

بى آن که بدانیم 

خودمان خواهان این فلاکت شده ایم!


  • زهراسادات حسینى تبار