آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

بسم الله...
هر آنچه که می خوانید از دلخوشی های از دست رفته و به دست آورده ی من است
......
تنها نویسنده ی وبلاگ خودم هستم!
https://twitter.com/Z_hoseynitabar?s=09

دنبال کنندگان ۱۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سردار سلیمانی» ثبت شده است

مهر او شیرین است

الهی

مهرش را بر دل های همگان قرار بده

#سردار_دلها

#شهید_قاسم_سلیمانی

  • زهراسادات حسینى تبار

میشود لحظه ای خصوصی تر فکر کرد

به لحظه ی خداحافظی

حتما رفتن های آخرِ شب حال و هوای دیگری دارد...

مثلا تو فکر میکنی قبل رفتن که همه خواب هستند چایی بگذاری و شاید بهانه ای باشد که چند لحظه ای کنار هم بنشینید..

معمولا اینطور وقت ها مرد ها از زمان برگشتنشان حرف میزنند...به اینکه قول میدهند طولانی نباشد..چشم به هم زدنی سفر تمام میشود..

اما تو بازهم آرام نمیگیری...

حتما قبل اینکه ساکش را ببندی مطمئن میشوی که همه چیز را گذاشته ای اما باز خیالت راحت نمیشود...دلت آشوب رفتن هست..

آشوبِ رفتن های آخرِ شبی..

وقت رفتن رسیده.. اما تو‌ دلت ماندن میخواهد..دست خودت نیست این بیقراری...هی دور خودت میپیچی...ساعتش را می آوری..دوباره برمیگردی و‌دنبال عینکش میروی..

او میفهمد...برای همین درنگ‌ میکند تا تو‌آرام شوی..آرام دکمه ی سر آستینش را میبنندد و لبخند میزند به چشم های بی قرار تو...

اصلا تو دیوانه ی همین آرامشی...همین احساس خواستن و عشقی که اورا اینطور محکم و آرام کرده...

او هر چه آرام تر،تو بی شکیبا تر..فقط عشق میتواند تو را راضی و آرام نگه دارد و نقطه ی اشتراک شما همین عشق هست...

این اقیانوس ژرف که تمام وجودتان را در برگرفته...

لحظه لحظه ی نزدیک شدن هست و خداحافظی...قرآن را به زیر بغل محکم گرفته ای، او تورا آرام در آغوش میگیرد و تو نزدیک به فروریختنی..

آوار میشوی در آغوشش اما او‌ تو را محکم تر میگیرد و‌کنار گوشت زمزمه‌ میکند :"که بر میگردم...تا نوید اولین برف زمستان برمیگردم...قول!"

به خودت می آیی..شروع شد

وانمود کردن ها شروع میشود...میروی زیر پوسته ی وانمود کردن ها و می ایستی و لبخند میزنی...دستش را آرام می بوسی و میگویی:« منتظرم.مواظب خودت باش.»

او‌ وانمود کردن تو را انگار فهمیده و انگار که او هم‌ شروع کرده بازی وانمودی را...

برمیگردد و ساکش را میگیرد و‌از زیر قرآن تو‌ رد میشود...

خم‌ میشود که کفش هایش را بپوشد و تو‌ دیگر امان نداری و در را میگیری که لغزش پاهایت تو را از پا نیندازد...

بلند میشود و کوتاه با لبخند نگاهت میکند و زود برمیگردد..انگار که در چشمانش رد بغض و اشک دیدی..اما مطمئن نیستی...دوباره سفارش ها را میگوید و تو نمیشنوی...فقط میبینی که نزدیک به در شده و برمیگردد و‌دست تکان میدهد و تو دنبال چشمهایش میگردی و اما ...در بسته میشود..

تو میمانی و این لحظه ی

رفتن های آخرِ شب ....

و تو چه می دانی در آن خداحافظی آخر...چه‌گذشت!


به یاد همه ی زن هایی که عشقشان را برای آخرین بار بدرقه کردندو  به امید برگشتی دوباره،به انتظار نشستند...

 

  • زهراسادات حسینى تبار