آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

بسم الله...
هر آنچه که می خوانید از دلخوشی های از دست رفته و به دست آورده ی من است
......
تنها نویسنده ی وبلاگ خودم هستم!
https://twitter.com/Z_hoseynitabar?s=09

دنبال کنندگان ۱۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

ماده تاریک

۱۵
فروردين

سلام

تو تعطیلات کتاب پرطرفداری خوندم به نام« ماده تاریک» از بریک کلاوچ. کتابی بسیار عحیب با موضوع علم کوانتوم فیزیک

کتاب درمورد انتخاب ها و تصمیماتی هست که ما تو زندگی برای خودمون میگیریم.این که هر کسی بر اساس تصمیمی که میگیره وارد دنیای خودش میشه.

نمیدونم با این زندگی که توش هستم چقدر به خودم و آرزوهام نزدیک هستم.

اما ممکنه زهرایی هم وجود داشته باشه ک در یک نقطه ای تصمیمی گرفته باشه و راهش رو کاملا عوض کرده باشه.

شاید به آرزوهایی که الان دارم اون رسیده

شاید هم بیشتر از زهراهای دیگه شکست خورده..

نمیدونم...یکم گیج کنندست...اما چیزی که بعد از کتاب منو درگیر خودش کرد خود تصمیم گیری نبود،بلکه مواجه شدن با عمل تصمیم گیری و انتخاب نهایی هست..سوال بزرگ و واضح اینکه آیا از زندگیت راضی هست؟اینکه آدمها چه تصمیمی برای زندگیشون میگیرن یک مقوله ی کاملا جداست با اینکه اونها دقیقا در چه «شرایطی» اون تصمیم رو گرفتن!

اگر بخوام بهترین تصمیم ها رو با بهترین اتفاقات برای زهرای خودم در نظر بگیرم،تهش نه تحصیلات عالی هست و نه ثروت زیاد..

اگر بیایم فکر کنیم که تو دنیای فرضی دیگری زهرایی هست که خیلی ایده آله...حتما در هنر غرقه و یک مرکز هنری بزرگ داره با کلی هنرجو .. :-)

فقط چند روز مونده تا ۲۸ سالگی

شاید امسال بشه به دنیای فرضی نزدیک شد...


شما چی؟

از زندگی و تصمیمتون راضی هستین؟

چقدر شرایط تو تصمیماتتون موثر بوده؟

  • زهراسادات حسینى تبار

یکم حال و هوامونو زمستونی‌کنیم؟

:-)

مثلا خونه تمیز باشه

نور کم باشه

چای باشه

سکوت باشه

زمستون باشه .. 


این روزا دارم کتاب خامای یوسف علیخانی رو میخونم....

کتابی عاشقانه،زمستانه،کردستانه...لذت میبرم خلاصه :-)


شما بگین 

با چی حالتون خوشه تو این زمستون؟

  • زهراسادات حسینى تبار
 
 
 
 

هنوز یک ساعتی از تمام شدن کتاب مالیخولیای محبوب من نگذشته و من پرم از حس های متناقضی که نمی دانم به کدامشان پناه ببرم!!!

اولین صفحه ی کتاب نوشته شده"برای دخترکان سرزمینم که نمی دانم آرزو کنم روزی عاشق بشوند یا نشوند..."

شک ندارم بهاره ی رهنما هم با همین حس های متناقض دست به قلم گرفته و از "عشق" گفته است..

به نظرم سخت ترین موضوعی که یک نویسنده می تواند انتخاب کند همین "عشق"است...اینکه باید تمام خصوصیات و حالات یک حسی را بگویی که مثل گس کام آدم را تلخ نکند ولی مزه اش تا مدتها زیر زبانت باقی بماند.

اولین داستان این کتاب را که می خوانی دقیقا نمی دانی هدف نویسنده چیست..شاید هم خیلی مرغوب به ادامه ی خواندن کتاب نشوی...مثل من که فاصله ی داستان اول تا دوم را نزدیک دو هفته طول دادم آخر سر هم برای بستن همیشه ی کتاب شروع کردم به خواندنش که فقط تمام شود..همین!

دومی را که خواندم کم کم اخمهایم در هم رفت...سراغ سومی رفتمو  در یک حرکت سریع بستم...بستم ... ! عادت دارم قبل خواب کتاب بخوانم بعد از بستن کتاب فکرم آنچنان درگیر شخصیت های داستان شد که دوباره گرفتم دستم و شروع کردم به خواندن داستان بعدی که شاید پایان این داستان سامانی داشته باشد!
نداشت...بعد خواندن داستان سوم تازه پی می بری که دیگر نباید منتظر یک پایان خوب و سروسامان داری باشی..تو قرار است فقط از یک حس و دوره ای از یک زندگی را بخوانی که به قول دوستانمان دوره ی نقاهت هست!

چیزی که بعد از تمام شدن کتاب گیرت می آید این است که میفهمی عشق هایی که باید تمام شوند تلخ نیستند..گزنده نیستند..فقط شیرین نیست!! فقط قرار نیست حس خوبی را داشته باشی...این که عشق هایی که وصلی در آن نیست قرار نیست تمام بشوند..چرا که بدون شک شدت آن بیشتر می شود و روز به روز گرم تر و داغ تر از قبل..فقط خاطرات و لحظه هایش کم می شود..و تو مجبوری همان خاطرات را هی مرور کنی...و اگر هم نخواهی باز هم در لحظه لحظه ی زندگی ات به سراغت می آید..

به نظرم حقیقت امر این است که آدمهایی که عاشق نیستند اگر تمام خصوصیات عشق را بدانند بازهم اگر با افرادی ، با همان خصوصیات روبه رو شوند نمی فهمند که طرف "عاشق" است.. و بالعکس..آدمهای عاشق هیچ وقت خودشان را عاشق نمی دانند ..فقط غرق می شوند..در سکوتی مطلق!

تمام اسطوره ها و افسانه های عاشقیمان را مردها آفریدند ولی هنوز در دنیای اطرافم نفهمیدم مرد چگونه عاشقی میکند؟؟و اگر معشوقه اش را از دست داد چگونه با آن کنار می آید..؟؟

این کتاب انقدر ها هم تک بعد نیست!در داستان پایانی می فهمی که اگر عشقت را از دست دادی باید خودت را نا امید کنی..نا امید از خواستنش...بودنش..که عمیقا بفهمی معنی تمام شدن را.... و اینجاست که پی می بری برای عاشقی کردنت هیچ وقت پشیمان نشدی!

اگر نویسنده ی این کتاب بودم ، مالیخولیای محبوبم را به تمام مردان سرزمینم تقدیم میکردم تا اگر روزی دختری را عاشق کردند بهای عشقش را تماما و کمالا بپردازند!

تمام...

 


این مطلب در روز های دور نوشته شده است

در سال ۹۲

 

  • زهراسادات حسینى تبار