تصور کن...
يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۲۵ ب.ظ
چشمهایت را ببند...
آرام در ذهنت وقایع را مرور کن...
اینکه شب است...خسته ای...دراز می کشی و تصمیم داری که بخوابی..چشمهایت که بسته شد کم کم نفس هایت کوتاه و بلند می شود..
بعد تند می شود و فقط خودت متوجه آن هستی...حدود بیست دقیقه نفس نفس می زنی..برایت کمی عجیب و غیر منتظره است...
بعد سمت چپ سینه ات تیر می کشد..نمی خواهی که باور کنی قلبت هست...فقط به این فکر می کنی که شب است و همه خواب و تو تنهایی...
با خود
تلاش می کنی که بلند شوی و آب بخوری ولی بدنت سنگین شده..حس افتادن بختک روی تنت را داری...دوباره چشم هایت را می بندی...
اینبار سرت هم تیر می کشد...می خواهی سرت را فشار دهی ولی می بینی دستانت هم بالا نمی رود..!!!
سنگین و سنگین تر شدی..نفس هایت آنقدر تند می شود که قحطی هوا را در ریه هایت حس می کنی و ...
تمام..
دیگر هیچ چیز نمی فهمی...
*
صدای اذان می آید
بلند می شوی...پشتت خیس عرق شده..ترسیدی..
گوشی موبایلت را روشن می کنی و یاد مکالمه ی آخرت می افتی..و جمله ی آخر طرف مقابلت..
"عجل گشته می رد نه بیمار سخت"
- ۹۳/۰۳/۱۸
- ۵۹۷ نمایش