چشم ها خاموش
دست ها پنهان
بغض ها سنگین و آوار است
من اما گم شدم در این شب مغموم
میان کوچه ی باریک و تنهایی
پی یک نور می گردم
صدایی آشنا.رنگ دری طوسی....طوسی
به زیر لب هزاران بار تکرار دری طوسی..!!
که ناگه روی لب هایم نَمی بارید از ابر خصیص پیر!
........
تکیه بر دیوار می مانم
و ذهنم لا به لای خاطراتی دور
کنار آن خیابان درختان بلند بید
کنار ایستگاهی که پناهی بود در سیل و نم باران
که چترم ـدر میان باد و دستم سرد و یخبندان ـبسی سنگین و سرکش بود
و تو
پوشیده از یک شال طوسی و سرت هم در گریبان بود
تمام صحنه ی آن روز ،این بودو فقط این بود!
........................
تکیه بر می دارم از دیوار
این پایان راهم نیست
این دل مردگی ، آزادراهم نیست!
.............
من اسیرم
در میان مردمانی کور
چون جوانی سالخورده پیرِ پیرم!
آی...مردم
پناهی
سایبانی
آغوش گرمی
هم زبانی نیست؟!
چرا در نامه ی عشاق رسم عاشقی ،آوارگی شرط است!
چرا مجنون و فرهاد و زلیخا این چنین اسطوره می مانند
چرا پس این زمانه عاشقی جرم است؟؟
والله...من مجنون تر از مجنون، فرهاد فرهادم!
به جرم عاشقی در کوچه ها از هر پناه، آزاد آزادم..
هوا سرد است
زمستان است..
و شاید شاعرم با بغض گفته
"هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !"
و شاید شاعرم یادش نیامد راست گوید که
هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است..
آری
در لابه لای عشق
زندگی این است...
این است...
- ۸ نظر
- ۲۳ دی ۹۲ ، ۱۴:۰۸
- ۳۲۰۵ نمایش