ترسهای من..
بچه که بودم وقتی شبا تو بغل مامان بزرگم میخوابیدم و برام قصه تعریف میکرد خیلی سخت میتونستم حواسمو جمع کنم.
چون به این فکر میکردم فرداشب نوبت دخترخالمه که بیاد پیش مامان بزرگو من چیکار کنم تا بیشتر از این لحظه لذت ببرم!
یا همیشه موقع خوردن غذاهایی که عاشقشونم ،انقدر خوشحالم از خوردنشون که نمیفهمم مزشو...همیشه هم تهدیگ رو آخر غذا نگه میدارم که مزش بمونه سر زبونم اما آخرش انقد سیرم که جا ندارم براش..
هر چی بزرگ تر شدم لذت هایی که باید میبردم غمناک تر شدن..
ترسناک تر شدن
ترس از دست دادن
فهمیدم نمیتونم از چیزهایی که دوست دارم خیلی لذت ببرم..
دوست داشتن من همینقدر غمگین و ترسناکه..
کاش یه جعبه داشتم میتونستم هر چی که دوست دارمو بندازم توشو درشو قفل کنم
که دیگه نترسم
که خیالم راحت باشه که دارمشون
برای همیشه..
- ۴ نظر
- ۱۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۴۶
- ۱۴۷ نمایش