آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

بسم الله...
هر آنچه که می خوانید از دلخوشی های از دست رفته و به دست آورده ی من است
......
تنها نویسنده ی وبلاگ خودم هستم!
https://twitter.com/Z_hoseynitabar?s=09

دنبال کنندگان ۱۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب


سخته بفهمى که دیگه نداریش

این که صدات بپیچه توى خونه

این که صبا پاشى ببینى که نیس

زنى که حقش بوده که بمونه


بدتر ازین نیست که ببینى سر ه

عطرش هنوز جلوى آینه بازه

بدتر از این نمى شه که حس کنى

بوى غذاش پیچیده روى گازه


خیال من راحت ه این بود که تو

مراقب آینه ى بختمونى

چى شد که افتاد و شکست و باید

همیشه توى آینه جا بمونى

.

مرور این خاطره ها جنونه

هستى تو لحظه لحظه ى زندگیم

خیالتو از سر من برندار

بزار بره تموم این خستگیم

____

شب زمستونى و قهوه ى تلخ

یه دخترى هس توى فنجون من

اونجا..نشسته پشت اون پیانو

برام مى خونه...گل گلدون من.. .


ز.سادات حسینى تبار

  • زهراسادات حسینى تبار


سر ه سنگین ه با درد آشنایت را بغل کردم

بغل کردم تمام هااای هایت را بغل کردم


برایت زود بود این روزهای تلخ ,, می دانم

نگاهت...چشم های بر فنایت را بغل کردم


عزیزم  خنده های بى هوایت کو...کجا گم شد؟!

میان این همه گریه...هوایت را بغل کردم


برایت صبح تا شب قصه از رحم خدا گفتم

برای یک گره حتی..خدایت را بغل کردم


سرت از دست شانه های قلابی پریشان شد

گرفتم باز گیسوی رهایت را بغل کردم...


نشستی با سکوتت مشق کردی خاطراتت را...

نشستم بغض های بی صدایت را بغل کردم


برای اشک هایت شانه ام را سنگرت کردی

نفهمیدی تمام دردهایت را بغل کردم....


زهرا سادات حسینی تبار

~~~~~~

  • زهراسادات حسینى تبار

همه چشم و دلم روز شمار است که انگار قرار است شوم مفلس و درمانده ی آنکس که نگار است،همه شوق و امیدم به وصالست که ده روز فقط مانده محرم برسد تا که کنم یاد به فریاد که ای مظهر درمان ودوا دست مریزاد!!  به دردم نرساندی تو دوایی ..نوایی..بشوم کرب و بلایی....درست است سراپا همه غرقم به گناهی،خطایی که تو آن قدر عطوفی و رئوفی که اگر خون خدا...دست خدا خوانمت انگار زبان قاصرِ از گفتن اقرار...


منم خاک کفت ...در به درت...هستم و باشم به تباری که حسینیست ،بهشتیست که اسمم بشود مادر سادات،سماوات،کمالات....والقصه همین نکته شود حل گرفتاری روزم..بشود مرحم سوزم..و هنوزم که هنوز است نگاهت به سرم سایه ی سبزیست که نور است...غرور است..


به خدا دست خودم نیست به هر محفل و منزل که نشستم همه گفتند ز احوال زیارت ،بنشاند به دل هر که نرفته گل حسرت که عجب صحن و سرایی...چه ایوان طلایی..بنشینی به زمینی و ندانی که دلت سمت کدام است که بین الحرمین است همان جا و بهشت است و صفامروه کنی هر سحر از سمت برادر به برادر ...وکنی زیر لبی زمزمه ی روضه ی خواهر...به زمین افتی و آهی بکشی از جگرت بابت آن سیلی مادر ...


بعد آهسته کمی دم نزند،خنده به لب بغض کند لب بگشاید که نجف ...آه نجف روح و روان است،یقین کون و مکان است،همان معنی آغوش پدر می دهد از درب ورودی حرم،باز بگوید که علی مونس جان است و امان است و امان است...


به کجا می بری ام ؟؟

من که سراپا همه اسپند در آتش شده جانم،برسد ماه محرم،بزنم بر سر و سینه،بشوم عاجزو درمانده بگویم..:


"بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا     بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا"


زهراسادات حسینی تبار...

ده روز مانده محرم...

  • زهراسادات حسینى تبار

زندگى رو مى شه تو سه قسمت تقسیم کرد..


یه قسمتش اینه که بهت خوش مى گذره...


یه قسمتش اینه که با مصیبت مى گذره..


یه قسمتشم مى گذره...فقط مى گذره...


....

و چه بیزار ازین سلسله تقدیر شدم...

  • زهراسادات حسینى تبار

خط و نشون مى کشى واسه زندگیت...


که راهت گم شده بود؟؟؟پیدا کردى؟؟؟

که داشتى کیف مى کردى از در به درى؟؟


خط و نشون مى کشى که دیگه ایندفه گم شى محااله پیدا کنى خونتو!!


ولى یهو ته ته دلت مى گى من که داشتم تازه جون مى گرفتم تو اون غربت..


مى گى خدایا ...بازى بسه...دیگه نچرخون !😢


پ.ن:بغلم کن...تکان بده با اشک/تا ازین خواب بد بلند بشوم!!

  • زهراسادات حسینى تبار
همیشه زمانی هست برای غلیان کردن و پخش شدن

معلق ماندن

حل شدن

.....

خسته از چرخ زدن های طولانی

باید رسوب کرد

ته نشین شد

گاهی لازم است

که خود را وادار کنی

به "مرگ مجازی"
  • زهراسادات حسینى تبار

از ابتداى حضورت نگفته بارز بود

که ماندن تو, درین خانه بى مجوز بود


مسیر آمدنت ختم شد به بى راهه

به مقصدت نرسیده!!چراغ , قرمز بود


سپرده ام به دلم دست از تو بردارد

سپرده ام که نگوید"نگاهم عاجز بود"


هزار جهد بکردم که یار من باشى*

کسى که دست مرا خوانده بود حافظ بود


تغزل دگرى نیست بعد رفتن تو

تمام شاعرى ام آه... "بى تو هرگز" بود


ز.سادات حسینى

  • زهراسادات حسینى تبار

دل تکانى

۲۸
خرداد

شدم دچار ملامت , سخن پرانى ها

و خسته مى شوم از اطلاع رسانى ها


بود عجب سر و سرى میان عقل و دلم

فریب مى خورم از این دو با تبانى ها


ستون زندگى ام شانه هاى بى قیدت

شدم خرابه ى منجیل این زمانى ها


چه عاشقانه برایم غزل سرودى تو

چه قانعم به همین مختصر "امان"ى ها


"به دور چشم ترم هم دگر نمى گردى

پناه مى برم آخر به سرمه دانى ها "


و رحم مى کنم از نو به حال و روز خودم

شروع مى کنم از سر به دل تکانى ها

  • زهراسادات حسینى تبار

تصور کن...

۱۸
خرداد

چشمهایت را ببند...


آرام در ذهنت وقایع را مرور کن...


اینکه شب است...خسته ای...دراز می کشی و تصمیم داری که بخوابی..چشمهایت که بسته شد کم کم نفس هایت کوتاه و بلند می شود..

بعد تند می شود و فقط خودت متوجه آن هستی...حدود بیست دقیقه نفس نفس می زنی..برایت کمی عجیب و غیر منتظره است...


بعد سمت چپ سینه ات تیر می کشد..نمی خواهی که باور کنی قلبت هست...فقط به این فکر می کنی که شب است و همه خواب و تو تنهایی... 

با خود

تلاش می کنی که بلند شوی و آب بخوری ولی بدنت سنگین شده..حس افتادن بختک روی تنت را داری...دوباره چشم هایت را می بندی...

اینبار سرت هم تیر می کشد...می خواهی سرت را فشار دهی ولی می بینی  دستانت هم بالا نمی رود..!!!


سنگین و سنگین تر شدی..نفس هایت آنقدر تند می شود که قحطی هوا را در ریه هایت حس می کنی و ...


تمام..


دیگر هیچ چیز نمی فهمی...


*


صدای اذان می آید


بلند می شوی...پشتت خیس عرق شده..ترسیدی..


گوشی موبایلت را روشن می کنی و یاد مکالمه ی آخرت می افتی..و جمله ی آخر طرف مقابلت..


"عجل گشته می رد نه بیمار سخت"

  • زهراسادات حسینى تبار

میشه؟!

۱۰
خرداد


سلام

میدونم هنوز اونقد دور نشدی که از یادم رفته باشی..

اینو از بارون دیشب فهمیدم..

خواب بودم...صدات بیدارم کرد.پنجره هنوز خیس مونده!

امروز که بیدار شدم

خیسی زمین حیاطو که دیدم فهمیدم چه قد دلم برات تنگ شده بود!

فک میکردم قهری...

یا

نکنه خیال کردی من قهرم؟؟ها؟!

اصلا بیا...بیا...ببین...من پنجره رو باز میکنم..پرده رو هم کنار میزنم

راحت بیا...هوات رو بپاش تو اتاقم!

روی میزم

کنار کتابام

روی دفترم

روی بالشتم

روی بالشم بیشتر بمون لطفا..خب؟؟

آخه میدونی؟؟این روزا عجیب کسل شدم!

زیاد میخوابم..

یه جوری بالشمو هوایی کن که خواب از هشت فرسخی اتاقم بزنه بیرون..

اخ خدا

آخخ خدا

چه قد کم داشتمت این روزا..

بیشتر بمون لطفا!

میشه؟؟

  • زهراسادات حسینى تبار