آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

بسم الله...
هر آنچه که می خوانید از دلخوشی های از دست رفته و به دست آورده ی من است
......
تنها نویسنده ی وبلاگ خودم هستم!
https://twitter.com/Z_hoseynitabar?s=09

دنبال کنندگان ۱۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

حال همه خوب است من اما نگرانم
چند بیت بداهه نکند شادروانم؟!

دلواپس تشریح غزل های تو هستم
بی پرده بگویم که هویدا نتوانم

آن طبع ملیحت که شده حکم شرابم
لا جرعه کند مست به هر بیت که خوانم

"ای لب رطبی چشم هایت "... هی وای
شاعر به خدا دست خودم نیست ...جوانم!

تا کی بخورم حسرت آن سوژه ی شعرت
تا چای بنوشد به کنار قَلَیانم؟!

شاعر شده ای تا که شوی محرم شبهام
اما شده ای با غزلت قاتل جانم

من دشمن هر خلوت عشاق نگردم
در جمع نگنجد که به خلوت بکشانم..


چشم من ازین سه نقطه ها آب نخورده
حالا که شده چشم تو چپ چپ به گمانم!!


  • زهراسادات حسینى تبار







بر قرارم کردی


تو در این وادی عشق

که تسلیم نگاهت شده ایم

سر فرازم کردی


.....

بر قرارم کردی

زیر رگبار غم رهگذران

که هم آواز صدای خشِِ ِ هر ـ موج ـ کلاغ

در نبرد صبح و بیداریِ روز

عاقبت هر چه که شد!!

استوارم کردی

.......

بر قرارم کردی

هر نفس در طپش خواب زمستانیِ برگ

در سراشیبی آن ساقه ی پر پیچ درخت

در هوایی که دمش ،بازدمِ یاد تو بود

ماندگارم کردی

........

مهربان هستی و از مهر خودت

چون نسیمی از بهشت

رستگارم کردی




ای وجودت همه امید من از بودن خود

هم نشین لحظه های پر غرور

در همان وقت مبادا

در همان ساعت خوش

که به آغوش گرفتی و مرا

بوسه باران کردی

بر قرارم کردی

بر قرارم کردی



  • زهراسادات حسینى تبار




نگاهت را نمی خواهند دریابند

چشم ها خاموش

دست ها پنهان

بغض ها سنگین و آوار است

من اما گم شدم در این شب مغموم

میان کوچه ی باریک و تنهایی

پی یک نور می گردم

صدایی آشنا.رنگ دری طوسی....طوسی

به زیر لب هزاران بار تکرار دری طوسی..!!

که ناگه روی لب هایم نَمی بارید از ابر خصیص پیر!

........

تکیه بر دیوار می مانم

و ذهنم لا به لای خاطراتی دور

کنار آن خیابان درختان بلند بید

کنار ایستگاهی که پناهی بود در سیل و نم باران


که چترم ـدر میان باد و دستم سرد و یخبندان ـبسی سنگین و سرکش بود

و تو

پوشیده از یک شال طوسی و سرت هم در گریبان بود

تمام صحنه ی آن روز ،این بودو فقط این بود!

........................

تکیه بر می دارم از دیوار

 این پایان راهم نیست

این دل مردگی ، آزادراهم نیست!

.............

من اسیرم

در میان مردمانی کور

چون جوانی سالخورده پیرِ پیرم!

آی...مردم

پناهی

سایبانی

آغوش گرمی

هم زبانی نیست؟!

چرا در نامه ی عشاق رسم عاشقی ،آوارگی شرط است!

چرا مجنون و فرهاد و زلیخا این چنین اسطوره می مانند

چرا پس این زمانه عاشقی جرم است؟؟

والله...من مجنون تر از مجنون، فرهاد فرهادم!

به جرم عاشقی در کوچه ها از هر پناه، آزاد آزادم..

هوا سرد است

زمستان است..

و شاید شاعرم با بغض گفته

"هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !"

و شاید شاعرم یادش نیامد راست گوید که

هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است..

آری

در لابه لای عشق

زندگی این است...

این است...

                با من....هم صدا شو!



  • زهراسادات حسینى تبار

خط می زند شکستن فنجان به فال من!

باشد همین نشانه ی تشریح حال من


آوار می شود همه بر روی شانه ام

تعبیر های سنگی خواب و خیال من


این خستگی مداوم و این روح خدشه دار

هک می شود به لوحه ی اقبال سال من


در من کسی نهفته که باید بجویمش

رم می کند دوباره زدستم غزال من


دستی وفا به چله ی پاییزی ام نکرد..

یلدای بی تو هم که شده قیل و قال من


کافی نبود گفتن "من دوست دارمت"

مرحم گذار بر دل شوریده حال من


گم می شوم میان غزل های ناب تو

آنجا که مست می شوی از عطر شال من


مهلت بده که این دم آخر ببینمت...

محبوب من ،امید همیشه محال من!


     

     یلدای نود و دو



  • زهراسادات حسینى تبار