آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

بسم الله...
هر آنچه که می خوانید از دلخوشی های از دست رفته و به دست آورده ی من است
......
تنها نویسنده ی وبلاگ خودم هستم!
https://twitter.com/Z_hoseynitabar?s=09

دنبال کنندگان ۱۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است





نگاهت را نمی خواهند دریابند

چشم ها خاموش

دست ها پنهان

بغض ها سنگین و آوار است

من اما گم شدم در این شب مغموم

میان کوچه ی باریک و تنهایی

پی یک نور می گردم

صدایی آشنا.رنگ دری طوسی....طوسی

به زیر لب هزاران بار تکرار دری طوسی..!!

که ناگه روی لب هایم نَمی بارید از ابر خصیص پیر!

........

تکیه بر دیوار می مانم

و ذهنم لا به لای خاطراتی دور

کنار آن خیابان درختان بلند بید

کنار ایستگاهی که پناهی بود در سیل و نم باران


که چترم ـدر میان باد و دستم سرد و یخبندان ـبسی سنگین و سرکش بود

و تو

پوشیده از یک شال طوسی و سرت هم در گریبان بود

تمام صحنه ی آن روز ،این بودو فقط این بود!

........................

تکیه بر می دارم از دیوار

 این پایان راهم نیست

این دل مردگی ، آزادراهم نیست!

.............

من اسیرم

در میان مردمانی کور

چون جوانی سالخورده پیرِ پیرم!

آی...مردم

پناهی

سایبانی

آغوش گرمی

هم زبانی نیست؟!

چرا در نامه ی عشاق رسم عاشقی ،آوارگی شرط است!

چرا مجنون و فرهاد و زلیخا این چنین اسطوره می مانند

چرا پس این زمانه عاشقی جرم است؟؟

والله...من مجنون تر از مجنون، فرهاد فرهادم!

به جرم عاشقی در کوچه ها از هر پناه، آزاد آزادم..

هوا سرد است

زمستان است..

و شاید شاعرم با بغض گفته

"هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !"

و شاید شاعرم یادش نیامد راست گوید که

هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است..

آری

در لابه لای عشق

زندگی این است...

این است...

                با من....هم صدا شو!



  • زهراسادات حسینى تبار

عادتمان همین بوده...!

که در پس هر حادثه اى

کمر خم کنیم و هر چه بار و خرابى هست پشتمان سوار شود

و آن گاه قامت راست کنیمو از سنگینى این بار له شویم

بى آن که بدانیم 

خودمان خواهان این فلاکت شده ایم!


  • زهراسادات حسینى تبار
 
 
 
 

هنوز یک ساعتی از تمام شدن کتاب مالیخولیای محبوب من نگذشته و من پرم از حس های متناقضی که نمی دانم به کدامشان پناه ببرم!!!

اولین صفحه ی کتاب نوشته شده"برای دخترکان سرزمینم که نمی دانم آرزو کنم روزی عاشق بشوند یا نشوند..."

شک ندارم بهاره ی رهنما هم با همین حس های متناقض دست به قلم گرفته و از "عشق" گفته است..

به نظرم سخت ترین موضوعی که یک نویسنده می تواند انتخاب کند همین "عشق"است...اینکه باید تمام خصوصیات و حالات یک حسی را بگویی که مثل گس کام آدم را تلخ نکند ولی مزه اش تا مدتها زیر زبانت باقی بماند.

اولین داستان این کتاب را که می خوانی دقیقا نمی دانی هدف نویسنده چیست..شاید هم خیلی مرغوب به ادامه ی خواندن کتاب نشوی...مثل من که فاصله ی داستان اول تا دوم را نزدیک دو هفته طول دادم آخر سر هم برای بستن همیشه ی کتاب شروع کردم به خواندنش که فقط تمام شود..همین!

دومی را که خواندم کم کم اخمهایم در هم رفت...سراغ سومی رفتمو  در یک حرکت سریع بستم...بستم ... ! عادت دارم قبل خواب کتاب بخوانم بعد از بستن کتاب فکرم آنچنان درگیر شخصیت های داستان شد که دوباره گرفتم دستم و شروع کردم به خواندن داستان بعدی که شاید پایان این داستان سامانی داشته باشد!
نداشت...بعد خواندن داستان سوم تازه پی می بری که دیگر نباید منتظر یک پایان خوب و سروسامان داری باشی..تو قرار است فقط از یک حس و دوره ای از یک زندگی را بخوانی که به قول دوستانمان دوره ی نقاهت هست!

چیزی که بعد از تمام شدن کتاب گیرت می آید این است که میفهمی عشق هایی که باید تمام شوند تلخ نیستند..گزنده نیستند..فقط شیرین نیست!! فقط قرار نیست حس خوبی را داشته باشی...این که عشق هایی که وصلی در آن نیست قرار نیست تمام بشوند..چرا که بدون شک شدت آن بیشتر می شود و روز به روز گرم تر و داغ تر از قبل..فقط خاطرات و لحظه هایش کم می شود..و تو مجبوری همان خاطرات را هی مرور کنی...و اگر هم نخواهی باز هم در لحظه لحظه ی زندگی ات به سراغت می آید..

به نظرم حقیقت امر این است که آدمهایی که عاشق نیستند اگر تمام خصوصیات عشق را بدانند بازهم اگر با افرادی ، با همان خصوصیات روبه رو شوند نمی فهمند که طرف "عاشق" است.. و بالعکس..آدمهای عاشق هیچ وقت خودشان را عاشق نمی دانند ..فقط غرق می شوند..در سکوتی مطلق!

تمام اسطوره ها و افسانه های عاشقیمان را مردها آفریدند ولی هنوز در دنیای اطرافم نفهمیدم مرد چگونه عاشقی میکند؟؟و اگر معشوقه اش را از دست داد چگونه با آن کنار می آید..؟؟

این کتاب انقدر ها هم تک بعد نیست!در داستان پایانی می فهمی که اگر عشقت را از دست دادی باید خودت را نا امید کنی..نا امید از خواستنش...بودنش..که عمیقا بفهمی معنی تمام شدن را.... و اینجاست که پی می بری برای عاشقی کردنت هیچ وقت پشیمان نشدی!

اگر نویسنده ی این کتاب بودم ، مالیخولیای محبوبم را به تمام مردان سرزمینم تقدیم میکردم تا اگر روزی دختری را عاشق کردند بهای عشقش را تماما و کمالا بپردازند!

تمام...

 


این مطلب در روز های دور نوشته شده است

در سال ۹۲

 

  • زهراسادات حسینى تبار
گاهی شده...گاهی که نه معمولا و اکثرا اینطور شده لباسی ، کفشی، جنسی از پشت ویترین زیبا و

دلنشین به چشم می آید و تو با شوق و ذوق برای خرید آن عجله می کنی .چشم بسته هزینه اش

 را می دهی و به خانه که می آوری ....همچین که نگاهش میکنی کمی تفاوت حس میکنی با آنچه که ابندا به چشمت آمده..

بعد از چند روز که می گذرد می بینی ای دل غافل..نه جنس خوب در آمده نه دیگر به دلت می نشیند..

چند روزیست آدمهای اطرافم برایم مصداق همین داستان را دارند.
 
خوب که نگاهشان می کنم می بینم نه...نه..این اصلا همان خودِ دیدنی اش نیست!!

این فکر ها و این مصداق ها زیاد که می شوند می رسم به خودم...

خودم!

که آیا من از بالا همان طور دیده می شوم که زمینی ها می بینند!؟!

واقعیت....فاجعست!!!
  • زهراسادات حسینى تبار

غربت مدینه را

نه عمق درک من می فهمد

نه علم بی مثال تو .

غربت مدینه را

باید از نگاه زینب خواند!

آنگاه که یاد جدش را..

آنگاه که غم بی مادری را..

آنگاه که داغ برادر را..

آنگاه که غم و ماتم حسین را..

آه...!

تو چه میدانی معنی "ام المصائب "را؟!



شب رحلت پیامبر اکرم و شهادت امام حسن مجتبی


  • زهراسادات حسینى تبار

خط می زند شکستن فنجان به فال من!

باشد همین نشانه ی تشریح حال من


آوار می شود همه بر روی شانه ام

تعبیر های سنگی خواب و خیال من


این خستگی مداوم و این روح خدشه دار

هک می شود به لوحه ی اقبال سال من


در من کسی نهفته که باید بجویمش

رم می کند دوباره زدستم غزال من


دستی وفا به چله ی پاییزی ام نکرد..

یلدای بی تو هم که شده قیل و قال من


کافی نبود گفتن "من دوست دارمت"

مرحم گذار بر دل شوریده حال من


گم می شوم میان غزل های ناب تو

آنجا که مست می شوی از عطر شال من


مهلت بده که این دم آخر ببینمت...

محبوب من ،امید همیشه محال من!


     

     یلدای نود و دو



  • زهراسادات حسینى تبار