آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

دستی بکش به قاب دلت و با من بخوان...از هر چه بود ،از هر چه هست ، از آن سوی قاب...

آن سوی قاب

بسم الله...
هر آنچه که می خوانید از دلخوشی های از دست رفته و به دست آورده ی من است
......
تنها نویسنده ی وبلاگ خودم هستم!
https://twitter.com/Z_hoseynitabar?s=09

دنبال کنندگان ۱۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

زندگى رو مى شه تو سه قسمت تقسیم کرد..


یه قسمتش اینه که بهت خوش مى گذره...


یه قسمتش اینه که با مصیبت مى گذره..


یه قسمتشم مى گذره...فقط مى گذره...


....

و چه بیزار ازین سلسله تقدیر شدم...

  • زهراسادات حسینى تبار

خط و نشون مى کشى واسه زندگیت...


که راهت گم شده بود؟؟؟پیدا کردى؟؟؟

که داشتى کیف مى کردى از در به درى؟؟


خط و نشون مى کشى که دیگه ایندفه گم شى محااله پیدا کنى خونتو!!


ولى یهو ته ته دلت مى گى من که داشتم تازه جون مى گرفتم تو اون غربت..


مى گى خدایا ...بازى بسه...دیگه نچرخون !😢


پ.ن:بغلم کن...تکان بده با اشک/تا ازین خواب بد بلند بشوم!!

  • زهراسادات حسینى تبار
همیشه زمانی هست برای غلیان کردن و پخش شدن

معلق ماندن

حل شدن

.....

خسته از چرخ زدن های طولانی

باید رسوب کرد

ته نشین شد

گاهی لازم است

که خود را وادار کنی

به "مرگ مجازی"
  • زهراسادات حسینى تبار

از ابتداى حضورت نگفته بارز بود

که ماندن تو, درین خانه بى مجوز بود


مسیر آمدنت ختم شد به بى راهه

به مقصدت نرسیده!!چراغ , قرمز بود


سپرده ام به دلم دست از تو بردارد

سپرده ام که نگوید"نگاهم عاجز بود"


هزار جهد بکردم که یار من باشى*

کسى که دست مرا خوانده بود حافظ بود


تغزل دگرى نیست بعد رفتن تو

تمام شاعرى ام آه... "بى تو هرگز" بود


ز.سادات حسینى

  • زهراسادات حسینى تبار

دل تکانى

۲۸
خرداد

شدم دچار ملامت , سخن پرانى ها

و خسته مى شوم از اطلاع رسانى ها


بود عجب سر و سرى میان عقل و دلم

فریب مى خورم از این دو با تبانى ها


ستون زندگى ام شانه هاى بى قیدت

شدم خرابه ى منجیل این زمانى ها


چه عاشقانه برایم غزل سرودى تو

چه قانعم به همین مختصر "امان"ى ها


"به دور چشم ترم هم دگر نمى گردى

پناه مى برم آخر به سرمه دانى ها "


و رحم مى کنم از نو به حال و روز خودم

شروع مى کنم از سر به دل تکانى ها

  • زهراسادات حسینى تبار

تصور کن...

۱۸
خرداد

چشمهایت را ببند...


آرام در ذهنت وقایع را مرور کن...


اینکه شب است...خسته ای...دراز می کشی و تصمیم داری که بخوابی..چشمهایت که بسته شد کم کم نفس هایت کوتاه و بلند می شود..

بعد تند می شود و فقط خودت متوجه آن هستی...حدود بیست دقیقه نفس نفس می زنی..برایت کمی عجیب و غیر منتظره است...


بعد سمت چپ سینه ات تیر می کشد..نمی خواهی که باور کنی قلبت هست...فقط به این فکر می کنی که شب است و همه خواب و تو تنهایی... 

با خود

تلاش می کنی که بلند شوی و آب بخوری ولی بدنت سنگین شده..حس افتادن بختک روی تنت را داری...دوباره چشم هایت را می بندی...

اینبار سرت هم تیر می کشد...می خواهی سرت را فشار دهی ولی می بینی  دستانت هم بالا نمی رود..!!!


سنگین و سنگین تر شدی..نفس هایت آنقدر تند می شود که قحطی هوا را در ریه هایت حس می کنی و ...


تمام..


دیگر هیچ چیز نمی فهمی...


*


صدای اذان می آید


بلند می شوی...پشتت خیس عرق شده..ترسیدی..


گوشی موبایلت را روشن می کنی و یاد مکالمه ی آخرت می افتی..و جمله ی آخر طرف مقابلت..


"عجل گشته می رد نه بیمار سخت"

  • زهراسادات حسینى تبار

میشه؟!

۱۰
خرداد


سلام

میدونم هنوز اونقد دور نشدی که از یادم رفته باشی..

اینو از بارون دیشب فهمیدم..

خواب بودم...صدات بیدارم کرد.پنجره هنوز خیس مونده!

امروز که بیدار شدم

خیسی زمین حیاطو که دیدم فهمیدم چه قد دلم برات تنگ شده بود!

فک میکردم قهری...

یا

نکنه خیال کردی من قهرم؟؟ها؟!

اصلا بیا...بیا...ببین...من پنجره رو باز میکنم..پرده رو هم کنار میزنم

راحت بیا...هوات رو بپاش تو اتاقم!

روی میزم

کنار کتابام

روی دفترم

روی بالشتم

روی بالشم بیشتر بمون لطفا..خب؟؟

آخه میدونی؟؟این روزا عجیب کسل شدم!

زیاد میخوابم..

یه جوری بالشمو هوایی کن که خواب از هشت فرسخی اتاقم بزنه بیرون..

اخ خدا

آخخ خدا

چه قد کم داشتمت این روزا..

بیشتر بمون لطفا!

میشه؟؟

  • زهراسادات حسینى تبار

تا که خورشید قد کشید از صبح,نقطه شد باز هم سر خط رفت

مردم از دست روزشان سیرند,کاش زود تر رسد به ساعت هفت


ماه هم پشت مى کند شب را, شب صدا مى کند اتوبان را

اتوبان بند سرد زندان است,راوى سرگذشت آدمها

چنند سال است

 خوب

 مى دیدم

که زنى

 منتظر

 دم در بود

نذر تسبیح خواب

 او

 مى کرد

مومن

 چشم هاى قیصر بود!

شهر من بغض کرده مى خواهد,آب از آب هم تکان بخورد

شاید این بار فرصتى باشد,قیصر از دست کوچه ها ببرد


مثل بعضى محله هاى قدیم ..

کوچه باریک تر شود بهتر

روسرى  چفت تر شود بهتر

دوست نزدیک تر شود بهتر...

حال 

فرقى نمى کند 

گرگان

یا که تهران 

شود کمى بى تاب

من خیالم

 مدام

 آشوب است 

در پى شهرهاى 

بى مهتاب!


زهرا سادات

  • زهراسادات حسینى تبار


 اسیر پنجره اى رو به روى رویایم

کنار مرد غزل خوان عاشقى هایم

ز جزرو مد نفس هایمان چه غوغایم..

به جرم هر غزلى نانوشته رسوایم


چرا که ثانیه ها هیچ مثل سابق نیست!


منم که مدعى عشق و سینه چاک تو ام

به خط فاصله ها مى رسم,هلاک تو ام

 به صد طریق شنیدم که من ملاک تو ام

و نام حک شده بر روى هر پلاک توام

.

بگو که کنج دلت سهم آشیانه ى کیست!

.

همین بهانه ى خوبى شده جدا باشى

که بین هر چه که دیدم تو ما سوا باشى

سواى هر چه که هستند و در خفا باشى

 زمان آن نرسیده که بر ملا باشى؟!

.

کناره گیرى ات ازمن بگو نشانه ى چیست!

.

براى بودن با من به زخم مانندى

تو هم شبیه من آیا هنووز پابندى؟!

من از چه ها که بریدم..!!تو از چه دل کندى؟!

نه در لفافه عمل مى کنى نه در بندى

دمى بیا به کنارم تو عاشقانه بایست!

.

گرفته بغض من از سر,بگو چه چاره کنم؟ 

به اشک وگریه ى خودسر,بگوچه چاره کنم؟

 دگر نمى روى از سر,بگو چه چاره کنم؟!

براى دفعه ى آخر,بگو چه چاره کنم؟!

.

چرا که ثانیه ها هیچ مثل سابق نیست!

.


زهراسادات...همین شبهاى خیلى شب

  • زهراسادات حسینى تبار

تا باد چنین بادا...

۰۱
ارديبهشت

این روزا حس مى کنم خیلى چیزا رو مى بینم

چیزایى که تاریک بودن حالا خیلى روشن شدن

هواى خوب رو مى فهمم!

.........

این روزا

همین روزهاى تازه اى که از بیست و یک سالگیم مى گذره

انگار یکى آروم داره با پشت انگشتش رو صورتم مى کشه...

همون حس خوب ناز شدن!

........

این روزا

همه چى روشنه

همه چى مشخصه

دلم قرصه

به دوستاى خوب,به خونواده ى خوب,,

از همه مهمتر به خداى خوب ترم !

 ..........

این روزا

زهرا داره بزرگ مى شه !


شب تولد

26 فروردین 1393

  • زهراسادات حسینى تبار